مورچه تو رختخوابه دلش می خواهد بخوابه
اما می بینه بچه خوابیده مثل غنچه
می ترسه بیدارشه از همه بیزار شه
گریه کنه زارزار صداش بره تا بازار
پستونک وشیر بخواد شیره ی انجیر بخواد
مورچه که مهربونه بی عذر و بی بهونه
می ره به آشپزخونه بدون هیچ بهونه
کنار گاز میخوابه با روی باز می خوابه
این شعر تقدیم به همه ی بازدید کنندگان این وبلاگ
امسال بهار مامان جون و بابا جونم برایم جشن تکلیفی مثل جشن تولد گرفته بودند
من همه ی دوستان صمیمی ام را به این تولد دعوت کرده بودم
من دراین جشن کادوهای زیاد و قشنگی گرفتم اما......
هیچکدام به قشنگی کادوی دایی جون نرسید
من یک خرگوش سفید مشکی کوچولوی دو ماهه کادو گرفتم
من اسم اورا بانی گذاشتم
بانی را همه جا می بردم حتی وقتی شمال رفتیم وخیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی
اونو دوست داشتم مخصوصا" لیسیدن دستم بعد از اینکه بهش غذا می دادم
جویدنش هم دوست داشتنی بود تا اینکه برایمان مسافرت طولانی پیش آمد
باید از بانی جدا می شدم خیلی برایم غمگین بود روز و شب کارم گریه کردن بود
تا اینکه روز وداع رسید روزی که باید از عزیزم جدا می شدم بیشتراز همیشه اشک ریختم
تا اینکه شب شد وباید می رفتیم به پارک ساعی تا کاری که دلم نمی یاد اسمشو ببرم را انجام می دادم
...................باید اونو کنار دوستاش رها می کردم..................
الان هم که دارم اینو می نویسم دارم گریه می کنم
وقتی رفت پیش دوستاش لحظه ی خداحافظی دستمو برای آخرین بار لیس زد
گرمای زبونش را هنوز روی دستم احساس می کنم
به نام خدا
امروز نهم مهرماه است که این وبلاگ رو باز کردم
میخوام مطالب مفیدی را برای شما دوستان عزیز تو این وبلاگ بذارم
امیدوارم از مطالب وبلاگ من خوشتان بیاد
و با نظرات ارزشمندتون منو راهنمائی کنید تا وبلاگ خوب و پر باری داشته باشم
از لطف شما ممنونم .
ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز