امسال بهار مامان جون و بابا جونم برایم جشن تکلیفی مثل جشن تولد گرفته بودند
من همه ی دوستان صمیمی ام را به این تولد دعوت کرده بودم
من دراین جشن کادوهای زیاد و قشنگی گرفتم اما......
هیچکدام به قشنگی کادوی دایی جون نرسید
من یک خرگوش سفید مشکی کوچولوی دو ماهه کادو گرفتم
من اسم اورا بانی گذاشتم
بانی را همه جا می بردم حتی وقتی شمال رفتیم وخیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی
اونو دوست داشتم مخصوصا" لیسیدن دستم بعد از اینکه بهش غذا می دادم
جویدنش هم دوست داشتنی بود تا اینکه برایمان مسافرت طولانی پیش آمد
باید از بانی جدا می شدم خیلی برایم غمگین بود روز و شب کارم گریه کردن بود
تا اینکه روز وداع رسید روزی که باید از عزیزم جدا می شدم بیشتراز همیشه اشک ریختم
تا اینکه شب شد وباید می رفتیم به پارک ساعی تا کاری که دلم نمی یاد اسمشو ببرم را انجام می دادم
...................باید اونو کنار دوستاش رها می کردم..................
الان هم که دارم اینو می نویسم دارم گریه می کنم
وقتی رفت پیش دوستاش لحظه ی خداحافظی دستمو برای آخرین بار لیس زد
گرمای زبونش را هنوز روی دستم احساس می کنم