یکی بود، یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود
یه روز از روزهاخانم بزی می خواست بره قبض برق وآب رو پرداخت کنه.وقت رفتن به سه بزغاله اش گفت:«در را به روی هیچکس باز نکنید.»سه بزغاله باهم گفتند:«چشم .» مامان بزی رفت .ولی چند دقیقه بعد صدای در زدن آمد.شنگول که از همه بزرگتر بودگفت:«کیه داره در می زنه؟»صدای پشت درگفت:«منم،منم،مادرتون.رفتم قبض را پرداخت کردم وبرگشتم لطفاً دررا باز کنید.» شنگول با خودش گفت:« بذار ببینم که مادر هست یا نه؟» شنگول چهارپایه را زیرپایش گذاشت تابتواند از چشمی در ببیند که خود مادر هست یا نه که دید ...نه ! آقا گرگه است !!!!!!!» شنگول گفت :«من در را باز نمی کنم ، چون تو خود آقا گرگه هستی .» آقا گرگه گفت :«تو از کجا فهمیدی منم؟!»شنگول جواب داد:« چون من از چشمی نگاه کردم.»
آقا گرگه ناراحت و خسته وگرسنه به سمت خانه راه افتاد.
چند روز بعد آقا گرگه ازدواج کرد و خانم آقاگرگه برای اوتند تند
غذاهای خوش مزه درست می کرد تا دیگر سراغ بزغاله ها نرود.
بالا رفتیم ماست بود ♥ قصه ی ما راست بود
پایین اومدیم دوغ بود ♥ قصه ی ما دورغ نبود