یکی بود، یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود
یه روز از روزهاخانم بزی می خواست بره قبض برق وآب رو پرداخت کنه.وقت رفتن به سه بزغاله اش گفت:«در را به روی هیچکس باز نکنید.»سه بزغاله باهم گفتند:«چشم .» مامان بزی رفت .ولی چند دقیقه بعد صدای در زدن آمد.شنگول که از همه بزرگتر بودگفت:«کیه داره در می زنه؟»صدای پشت درگفت:«منم،منم،مادرتون.رفتم قبض را پرداخت کردم وبرگشتم لطفاً دررا باز کنید.» شنگول با خودش گفت:« بذار ببینم که مادر هست یا نه؟» شنگول چهارپایه را زیرپایش گذاشت تابتواند از چشمی در ببیند که خود مادر هست یا نه که دید ...نه ! آقا گرگه است !!!!!!!» شنگول گفت :«من در را باز نمی کنم ، چون تو خود آقا گرگه هستی .» آقا گرگه گفت :«تو از کجا فهمیدی منم؟!»شنگول جواب داد:« چون من از چشمی نگاه کردم.»
آقا گرگه ناراحت و خسته وگرسنه به سمت خانه راه افتاد.
چند روز بعد آقا گرگه ازدواج کرد و خانم آقاگرگه برای اوتند تند
غذاهای خوش مزه درست می کرد تا دیگر سراغ بزغاله ها نرود.
بالا رفتیم ماست بود ♥ قصه ی ما راست بود
پایین اومدیم دوغ بود ♥ قصه ی ما دورغ نبود
سلام
خدا یا آنکه
در تنهایی تنهاترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت
خواهشی دارم تو
درتنهایی تنهاترین تنهاییش تنهای تنهایش نذار.
می دونی چرا بعضی شبا زود صبح می شه ؟
چون خورشیدم دلش واسه تو تنگ می شه.
دستم بوی گل می داد مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند
اما هیچ کس فکر نکرد که من شاید یک گل کاشته باشم.
سلام .من این بار برای شما لطیفه های را که از کتاب جدیدم خواندم می نویسم.
اگه گفتی پنج شنبه شب بعد از ساعت دوازده چی میشه؟
هاهاهاها
خب جمعه میشه دیگه!
اگه دیدی یه سوسک پشت ورو افتاده و دست وپا می زنه فکر نکن یه نفر زده و چپش کرده
دیوونه داره به قیافت می خنده!
به نیوتن گفتن برای چی از افتادن سیب تعجب کردی؟ گفت: برای اینکه من زیر درخت گلابی نشسته بودم.
مورچه تو رختخوابه دلش می خواهد بخوابه
اما می بینه بچه خوابیده مثل غنچه
می ترسه بیدارشه از همه بیزار شه
گریه کنه زارزار صداش بره تا بازار
پستونک وشیر بخواد شیره ی انجیر بخواد
مورچه که مهربونه بی عذر و بی بهونه
می ره به آشپزخونه بدون هیچ بهونه
کنار گاز میخوابه با روی باز می خوابه
این شعر تقدیم به همه ی بازدید کنندگان این وبلاگ
امسال بهار مامان جون و بابا جونم برایم جشن تکلیفی مثل جشن تولد گرفته بودند
من همه ی دوستان صمیمی ام را به این تولد دعوت کرده بودم
من دراین جشن کادوهای زیاد و قشنگی گرفتم اما......
هیچکدام به قشنگی کادوی دایی جون نرسید
من یک خرگوش سفید مشکی کوچولوی دو ماهه کادو گرفتم
من اسم اورا بانی گذاشتم
بانی را همه جا می بردم حتی وقتی شمال رفتیم وخیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی
اونو دوست داشتم مخصوصا" لیسیدن دستم بعد از اینکه بهش غذا می دادم
جویدنش هم دوست داشتنی بود تا اینکه برایمان مسافرت طولانی پیش آمد
باید از بانی جدا می شدم خیلی برایم غمگین بود روز و شب کارم گریه کردن بود
تا اینکه روز وداع رسید روزی که باید از عزیزم جدا می شدم بیشتراز همیشه اشک ریختم
تا اینکه شب شد وباید می رفتیم به پارک ساعی تا کاری که دلم نمی یاد اسمشو ببرم را انجام می دادم
...................باید اونو کنار دوستاش رها می کردم..................
الان هم که دارم اینو می نویسم دارم گریه می کنم
وقتی رفت پیش دوستاش لحظه ی خداحافظی دستمو برای آخرین بار لیس زد
گرمای زبونش را هنوز روی دستم احساس می کنم